black flower(p,335)
black flower(p,335)
***,***
دانگ هی: جونگ کوک شی... صبر کن....
دانگ هی نفس نفس زنان خودشو به جونگ کوک که توی پارکینگ دادگاه کنار اتوموبیل منتظر تهیونگ بود رسوند و دستش رو روی قفسه ی سینه ی جونگکوک گذاشته و چند نفس عمیق کشید .
حونگکوک: آقای هان... اگه میخواید با تهیونگ صحبت....
دانگ هی حرف جونگ کوک رو با تکون دادن دستش قطع کرد.
دانگ هی: .....نه... راستش
این پا و اون پا کرد.
دانگ هی: از تو یه درخواستی دارم.
ابروهای جونگ کوک بالا پرید و به خودش اشاره کرد.
جونگکوک: از من؟
دانگ هی سرش رو تکون داد و باکس چوبی در بسته ی توی دستش رو مقابل آلفا گرفت.
دانگ هی: می دونم تهیونگ حتی دلش نمی خواد نگاهم کنه و باهام صحبت کنه.
آب دهنش رو قورت داد.
دانگ هی: لطفا از طرف من اینو بهش بده.
جونگ کوک جعبه رو از دستش گرفت.
جونگکوک: توی این باکس چیه؟
جونگ کوک پرسید و تکون کوچیکی به باکس توی دستش داد.
دانگ هی موهای نقره ای رنگش رو از پیشونیش کنار زد و خجالت زده یه خنده ی مصنوعی کرد.
دانگ هی: چیز مهمی نیست... فقط چند تا....
تهیونگ: آخرین بار که گفتم نمیخوام ببینمتون.... حالا دارید با جفتم صحبت می کنید؟ میشه دست از سر ما بردارید؟
تهیونگ کنار جونگ کوک ایستاد و با یه نگاه سرد تو چشماش به دانگ هی پرید.
دانگ هی: تهیونگ...
دانگهی زیر لب گفت اما تهیونگ بی توجه به امگای میانسال در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون جا گرفت.
به خاطر دست جونگ کوک خودش باید رانندگی می کرد.
تهیونگ: جونگ کوک عجله کن.... اگه سوار نمیشی من میرم.
آلفا رو تهدید کرد و جونگ کوک لبخندی به دانگ هی ناراحت زد و وارد ماشینش شد و درش رو بست.
جونگکوک: خداحافظ دانگ هی شی .
تهیونگ: کمربند تو ببند.
تهیونگ گفت و بی توجه به دانگ هی شروع به رانندگی کرد.
جونگکوک: آقای هان ازم خواست این باکس رو بهت بدم.....
جونگ کوک گفت و تهیونگ نگاه کوتاهی به باکس چوبی روی پای آلفا انداخت.
تهیونگ: نمی خوامش.... بندازش سطل زباله.
***,***
دانگ هی: جونگ کوک شی... صبر کن....
دانگ هی نفس نفس زنان خودشو به جونگ کوک که توی پارکینگ دادگاه کنار اتوموبیل منتظر تهیونگ بود رسوند و دستش رو روی قفسه ی سینه ی جونگکوک گذاشته و چند نفس عمیق کشید .
حونگکوک: آقای هان... اگه میخواید با تهیونگ صحبت....
دانگ هی حرف جونگ کوک رو با تکون دادن دستش قطع کرد.
دانگ هی: .....نه... راستش
این پا و اون پا کرد.
دانگ هی: از تو یه درخواستی دارم.
ابروهای جونگ کوک بالا پرید و به خودش اشاره کرد.
جونگکوک: از من؟
دانگ هی سرش رو تکون داد و باکس چوبی در بسته ی توی دستش رو مقابل آلفا گرفت.
دانگ هی: می دونم تهیونگ حتی دلش نمی خواد نگاهم کنه و باهام صحبت کنه.
آب دهنش رو قورت داد.
دانگ هی: لطفا از طرف من اینو بهش بده.
جونگ کوک جعبه رو از دستش گرفت.
جونگکوک: توی این باکس چیه؟
جونگ کوک پرسید و تکون کوچیکی به باکس توی دستش داد.
دانگ هی موهای نقره ای رنگش رو از پیشونیش کنار زد و خجالت زده یه خنده ی مصنوعی کرد.
دانگ هی: چیز مهمی نیست... فقط چند تا....
تهیونگ: آخرین بار که گفتم نمیخوام ببینمتون.... حالا دارید با جفتم صحبت می کنید؟ میشه دست از سر ما بردارید؟
تهیونگ کنار جونگ کوک ایستاد و با یه نگاه سرد تو چشماش به دانگ هی پرید.
دانگ هی: تهیونگ...
دانگهی زیر لب گفت اما تهیونگ بی توجه به امگای میانسال در ماشین رو باز کرد و پشت فرمون جا گرفت.
به خاطر دست جونگ کوک خودش باید رانندگی می کرد.
تهیونگ: جونگ کوک عجله کن.... اگه سوار نمیشی من میرم.
آلفا رو تهدید کرد و جونگ کوک لبخندی به دانگ هی ناراحت زد و وارد ماشینش شد و درش رو بست.
جونگکوک: خداحافظ دانگ هی شی .
تهیونگ: کمربند تو ببند.
تهیونگ گفت و بی توجه به دانگ هی شروع به رانندگی کرد.
جونگکوک: آقای هان ازم خواست این باکس رو بهت بدم.....
جونگ کوک گفت و تهیونگ نگاه کوتاهی به باکس چوبی روی پای آلفا انداخت.
تهیونگ: نمی خوامش.... بندازش سطل زباله.
- ۱.۳k
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط